خیلی عجیبه
انگار این روزها آدم و حوایی نیست
انگار هیچ نگاه مهربانی نیست
انگار دیگر هیچ قلب عاشقی نیست
من می ترسم
از این می ترسم همه جا پر از آدمهای سنگی شود
از آن روزی که کینه و دشمنی جای عشق را بگیرد
به خدا سوگند آن روز بوته زندگی می خشکد
ای آدم ای حوا به داد ما برسید
داریم می رسیم آخر خط
اینجا ایستگاه آخره
گاهی باید از پنجره قلبت نگاهی به درخت زندگی انداخت
شکوفه های بهاری اش را ببین
این غنچه های تازه شکفته را ببین
انگار بهشتی دیگر اینجا متولد شده
نسیم محبت صورتت را نوازش می دهد
مثل این بوده که این بوته های خشکیده منتظر نگاه تو بوده
به گمانم این آسمان دلگیر چشم به راه طراوت ابر بهاری است
پنجره را که باز کردی
با چشمهایت عکسی از لبخند نیلوفر احساس بگیر
و آنرا در سیمای عشق اندازه بگیر
ببین همه جا عطرآگین شد از وجود تو
فقط تو
آهای روزگار با توهستم
بس کن این نامهربانی را
یک نفر پیدا شود به این دنیا بگوید
کمی هم به سفیدی فکر کن
بس کن این سیاهی را
وای خدای من
انگار نه انگار بهشت و جهنمی هم هست