رنگین کمان عاشقی

shabro.tablighat@yahoo.com /asal.shabro@gmail.com

رنگین کمان عاشقی

shabro.tablighat@yahoo.com /asal.shabro@gmail.com

آرزو

چشمانم را که بستم

در دنیایم یک دنیا آرزو نوشتم

باز که کردم

دیدم بر صفحه دنیایم
فقط نوشتم تو


حک

آرزویت را حک کردم در دنیایم تا هیچ پیوندی جز تو نباشد


داستان توچال

پیشتر از این گفته بودم آدمیت و خوبی و مهربانی مرده. امروز می خواهم اعتراف کنم اشتباه کردم. این که می نویسد قلم من است که از دلی مالامال از صداقت و راستی است. در این لحظه اشکهایم را که از گونه سرازیر است، پاک می کنم و صادقانه می گویم که این یک داستان واقعی است.روز جمعه 1391/9/31 اتفاق ناگواری برایم افتاد که باورش وجودم را می لرزاند. من و دوستم خواستیم برای ساختن خاطره ای به یادماندنی به توچال برویم. حدود ساعت 9 بود که به انجا رسیدیم. درحالیکه قدم زنان صحبت می کردیم، متوجه شدم گوشی موبایلم در جیبم نیست.فوراً از همان راهی که بالا رفته بودیم، کم کم برگشتیم اما اثری از گوشی نبود. همه جا را برف و یخ پر کرده بود. انگار کوه لباس سفید پوشیده بود.بشدت برف می بارید و هوا خیلی سرد بود. با خطم که تماس گرفتیم، مردی جواب داد که گوشی ام را پیدا کرده بود. قرار شد برای گرفتن گوشی دو ایستگاه بالاتر برویم. خودمان را به ایستگاه چشمه رساندیم. او گفته بود در یک آلاچیق نشستند. وقتی به آلاچیق رسیدیم، دیدیم گروهی دختر و پسر جوان دور هم در آلاچیق جمعند. داشتند آتش درست می کردند متوجه شدیم منظور آن مرد ایستگاه بالایی بوده. قلبم درد گرفته بود. قرار شد دوستم برای گرفتن گوشی ام به ایستگاه بالایی برود. من هم کنار این گروه ایستادم. شور و حال عجیبی در آنها دیدم، می گفتند و می خندیدند. سعی کردم خودم را کنار آتش گرم کنم اما بدنم بی حس شده بود. با بعضی از آنها هم صحبت شدم، مهر و عاطفه از نگاهشان هویدا بود، می توانستم برق صداقت و محبت را از نگاهشان بخوانم. دلشوره ای عجیب داشتم. نمی دانم انگار این خواست خدا بود شاید باید می فهمیدم هنوز هم خوبی و مهربانی وجود دارد اما دل تو دلم نبود. به رستوران پایین آلاچیق رفتم تا کمی گرم شوم. وارد که شدم، چشمم به سه پسر جوان افتاد. انگار نگرانیم را فهمیده بودند. جلوتر رفتم با نگاهی پر از التماس و خواهش گفتم: من یک گوشی لازم دارم باید یک تماس بگیرم. گوشی ام را گم کردم، کسی پیدا کرده. یکی از آنها که چشمانش سبز رنگ بود، گوشی اش را به من داد اما با خطم که تماس گرفتم، کسی جواب نداد. روی یکی از صندلی های کنار آنها نشستم. چندی نگذشت که دیدم یکی از آنها با سه کاسه آش به سمت میز آمد و یکی از آش ها را جلوی من گذاشت. اولش قبول نمی کردم اما به قول معروف یه جورایی تو رودرباسی گیر کردم. آش خیلی داغ بود، اما داشتم به این فکر می کردم که احساسی که برای من گذاشته بود، خیلی گرمتر است. آنقدر این احساس محبت گرم بود که مزه خود آش برام مهم نبود. بعد از اینکه آش را خوردند، خداحافظی کردند و رفتند. منم دوباره راهی آلاچیق شدم. وقتی رسیدم، دیدم دوستم هنوز نیامده. نگرانیم دوبرابر شد و احتمالات اتفاقات جورواجور به ذهنم رسید و مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت. خودم را نفرین کردم و گفتم گند زدی عسل، بمیری خیلی بهتره. دوباره به آن رستوران برگشتم. اضطراب و نگرانی امانم را بریده بود. بغض گلویم را فشار می داد. منتظر یک اتفاق خوب بودم. دوباره دست به دامن گروهی دیگر شدم. سه خانم و یک آقای نسبتاً جوان با اندامی ورزیده دور یک میز بودند. به نظر می آمد غذا سفارش داده بودند. با بغض و التماس گفتم: ببخشید به من یک گوشی قرض می دهید، می خواهم یک تماس کوتاه بگیرم. خانمها چشم در چشم هم شدند و مرد جوان دستش را در جیبش کرد و گوشی اش را به سمت من گرفت. داشت بغضم می ترکید، بی اختیار آرام آرام اشک از چشمانم آمد. یکی از خانمها با نگاهی دلسوزانه به من خیره شد اما من همچنان اشک می ریختم. صدای دوستم را پشت خط شنیدم و با حالت عصبانیت و گریه صحبت کردم و پایین کوه قرار گذاشتیم.با خودم فکر کردم یکبار دیگر مورد مهر و محبت قرار گرفته بودم. گوشی را به مرد جوان پس دادم و بی نهایت تشکر کردم. وقتی داشتم از کوه پایین می رفتم، به همه این اتفاقات و این آدمها فکر کردم و گفتم: اگر کمک آنها نبود، چی می شد. من حتی آن مردی که گوشی ام را پیدا کرده بود، را ندیدم. اسم هیچکدام از آین آدمها را نمی دانم اما رسمشان را به خوبی می شناسم، با قلب خودم آشناست. امروز در این لحظه آرزو می کنم هرجایی که هستند، شاد و پیروز باشند و بهترین ها را برایشان آرزومندم و می گویم دوستتان دارم هر جایی که باشید. شاید یه روزی یه جایی یه وقتی بازهم شما را ببینم. هرگز فراموشتان نمی کنم.