در این دریای طوفانی و بی رحم
خود را همچون قطره اشکی انگاشتم
که جویای عشقی بی انتهاست
غافل از آنکه قطره ای شدم
اسیر التهاب امواج این دریا
که هر روز بر من تازیانه می زنند
هربار که به این ساحل بوسه می زنم
آرزو می کنم که ای کاش
این ماسه ها مرا در آغوش گیرند
و دورم را پیله ای سازند از جنس عشق
این روزها به هرکس که می نگری
غمی عجیب در چشمانش پنهان است
تصویر عشق در نگاهش گم شده
غم و تنهایی با احساسش عجین شده
انگار خاطره ای از سکوت در آن نوشته شده
باید از اینجا تا مرز عشق پلی بسازیم
باید این فاصله ها را پاره کنیم
بر آسمان نوشتم هر لحظه عاشق باشید
تاباران احساس بر زمین ببارد
وقتی ترانه عشق را می خوانید