تو این مسابقه مهربانی برنده منم
آرزویم را نقاشی کردم
براین تابلو با قلموی سرنوشت
اما به گمانم کارگردان فراموش کرده
جایزه مرا
سلام بر تو ای کودک آواره
می دانم سقف خانه ات فرو ریخته
می دانم تمام رویاهایت ویران شده
نگاه معصومت جان مرا سوزانده
اشکهایت را می بوسم و با تو می گریم
آغوشی به گرمی خورشید دارم
جیبم خالی است شرمنده ام
اما قلبم آشیانه مهر و عاطفه است
دستانم چشم براه دستان سرد توست
آنچه پناهگاه من است
اینک سرپناه توست
همه آنچه که دارم همین است
اگر از همه جا بریدی یک نفر اینجاست
سقفی ساخته با نفسهایش که از آن توست
آرزو می کنم
برای یک لحظه هم که شده
دنیا وارونه شود
من بخندم
بقیه گریه کنند
تا بفهمند
آنچه من بودم و آنها نفهمیدند