-
دل خون
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 16:05
دلم خون شده از دست این آدمها اینجا آدمها آدمیت را گم کردند به جای محبت، کینه را رسم زندگی کردند چهره هایشان نقاب گرگ و دستانشان چنگال ببر است بگذارید دروازه این شهر باز شود می خواهم از این شهر بروم دیاری می شناسم که در آن محبت حراج شده عشق در میان مردمش همانند بهار شده
-
امید
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 15:55
امید برای من اینگونه معنا شده اقیانوس برای آرامش و صبوری ماه برای روشنی جاده ای تاریک و بی انتها یاقوت برای درخشش وجود دریا برای وسعت آرزوهاست رویای من این است بیایید اقیانوس و ماه و یاقوت و دریا باشیم برای ساختن دنیای عشق و عاطفه شاید بهانه ای باشد برای رنگین کمان عاشقی
-
سه سطر
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 15:42
روزی سه سطر سکوت برایم به یادگار نوشتند تا در خلوتم آنرا معنا کنم آنرا اینگونه معنا کردم و نوشتم به زلالی چشمه به وسعت دریا به روشنی خورشید زندگی کن
-
قصه
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 19:46
قصه همین است سکوت شب و فریاد بی صدا بوسه ابر و باران و بغض آسمان خزان تنهایی و غم موج محبت و دریای عشق باید در این جاده احساس قدم گذاشت باید ترانه محبت را زمزمه کرد تا دروازه شهر آرزویت باز شود و نیلوفر زندگی لبخند بزند
-
حس تنهایی
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 19:26
گاهی وقتها حس تنهایی می کنم این لحظه صدایی از درون می گوید با تو خواهم بود از جنس خورشید من این صدا را همیشه می شنوم
-
جاده زندگی
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 19:21
گفت: خودت باش به اعتماد هیچ شانه ای اشک نریز به اعتبار هر اشکی هم شانه نباش گفتم: می خواهم خود خودم باشم اما نه شانه ای دارم نه اشکی نه تکیه گاهی برای ایستادن در این جاده زندگی
-
سرنوشت
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 19:15
گفته اند قصه سرنوشت ما در دنیا چنین بود ما به دنیا آمدیم دنیا به ما نیامد بگویید پایان این قصه را با هم می نویسیم با قلمویی رنگی بوم زندگی را نقاشی می کنیم تصویری از شقایق های عاشق می کشیم کلبه ای از مهر و محبت می سازیم بیا با هم باشیم تا همه بدانند برای ماندن عشق را بهانه کردیم
-
باور کن
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 19:06
خاطرم از خاطرت پر از عطر شبوهاست وجودم از نگاهت پر از خش خش برگهاست نگاه کن آتشی درونم روشن شده که با تو لمسش کردم باور کن من باورهایت را اینگونه باور کردم
-
بهار زندگی
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 18:55
به باران می گویم ترانه شود بی بهانه ببارد شاید نوید بهار زندگی شود
-
مهر بی پایان
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 18:44
واژه ها را گم کردم در وصف تو دنیایم را آشیانه کردم در نگاه تو لحظه ها را می شمارم برای بودن با تو روزها را می شمارم برای بودن با تو نمی دانم این چه حسی است اما می دانم دوستیت را دوست دارم مهری است بی پایان
-
خاطرات من
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 18:33
خاطراتم گم شده در این تاریکی شب از آن دور دستها فانوسی تاب می خورد سرابی می بینم اسبهایی شیهه کنان در دل این کویر می دوند زوزه ی گرگ ها سکوت شب را درهم می شکند اینجا گرفتار گردبادی است بی رحمانه یادم آمد خاطراتم هستند در این میان او را دیدم با نگاهی غریبانه این گذشته ام بود که تکرار شد این تکرار را دوست ندارم
-
غم و شادی
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 18:16
می دانم ترانه هایم رنگ غم دارد هر کلامم طعمی مانند زهر و عسل دارد هر نفسم آه غربت و تنهایی دارد مدتهاست می گویم شادی با من بیگانه است اما امروز می گویم شادی را دیدم شادی را در خنده کودکی 2 ساله دیدم دستان کوچکش در دستان مادرش قفل شده بود شوقی بی انتها در صورتش موج می زد داشت به این سو و آن سو می دوید ساده بگویم با...
-
سه تار و گیتار
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 17:35
باز هم صدای سه تار و گیتار می آید از یک اتاق تاریک و دربسته می آید به گمانم بازهم عاشقی دلش شکسته انگار باز هم بغضش در سکوت شب شکسته آرام آرام که نزدیک شدم صدای گریه سه تار می آمد داشت با نتی لرزان می گفت بی تو می میرم با من بمان صدای گیتار درهم پیچید و گفت لحظه رفتن است رفتنی همیشگی در این لحظه در را گشودم و سه تارم...
-
ایستگاه شادمانی
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 17:12
آرزویم این است در این شهر سنگی صدای نواختن سازی می خواهم که جان خسته ام را تا ایستگاه شادمانی ببرد آنقدر بلند باشد تا نغمه شادی اش گوش ای آدمهای آهنی را کر کند
-
بوسه باران
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 17:10
دیشب دلم گرفته بود دیدم باران بوسه زنان بر زمین غلتید با نوازش دست ماه وجودم لرزید بغضم شکست انگار باران احساسم بر گونه ام بارید
-
بهانه زندگی
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 17:03
عمری است بهانه ای برای زندگی می خواهم امروز می خواهم بی بهانه بمیرم بگویید کفنم را آماده کنند برای پروازی آسمانی آماده ام
-
سهم من
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 16:48
ای کاش از شادی زندگی سهمی برای من هم بود ای کاش می شد پنجره نگاهم به روی قلبی مهربان باز شود ای کاش می شد قاب زندگی را درآینه عشق اندازه گرفت و از این آینه عکسی از سیمای دلدادگی گرفت جوری که در تصور نگنجد کاش می شد با پرستوی محبت همکلام شد ای کاش بال و پرش نمی شکست کاش بغضم با آسمان همراه نمی شد کاش می شد هیچ کاشکی...
-
دلتنگی
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 15:30
دیشب که از پنجره به آسمان چشم دوختم اشک در چشمانم حلقه می زد ستاره ای از دوردستها به طرفم آمد پرسید مگر دلتنگی که اینگونه می گریی؟ گفتم: آری، دلتنگم دلتنگ از بودن از خواستن از ماندن از این همه آرزو خسته ام اگر خورشید را دیدی بگو طلوع نکند غروب این زندگی را می خواهم و دیگر هیچ ...
-
من و غریبه
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 15:21
برای مدتها من و او ما بودیم اما طوفان بی مهری آمد او شد غریبه من شدم تنها بگو باران احساس ببارد شاید خزان دلم بهار شود
-
بهشت
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 19:58
پرسیدم: بهشت جای چه کسانی است؟ گفت: عاشقان واقعی. پرسیدم: عاشقان واقعی چه کسانی اند؟ گفت: آنان که بی ریا عشق می ورزند و وفادارند. پرسیدم:وفا یعنی چه؟ گفت: یعنی تعهد به قسم و عهد و پیمانشان آهی کشیدم و گفتم: پس این روزها بهشت خالی است.
-
بغض غریبانه
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 19:44
از این سکوت شب می هراسم و با خود فکر می کنم چقدر سخت است فریادهایم را در پس حق حق اشکهایم پنهان کنم اما امشبم غریبانه بغض می کنم و بی صدا اشک می ریزم
-
خورشید مهربانی
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 19:33
دلم می خواهد روزی برسد که بر روی کوه عدالت بایستم و با غرور بگویم خورشید مهربانی طلوع کرده
-
اشک و حسرت
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 19:26
روزها و شبها با اشک و حسرت گذشتند به یاد آوردم که مهربانی چشمه زلالی بود در تمنای نگاهم اما دریغ از یک جرعه
-
ای کاش...
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 19:12
ای کاش دنیا جور دیگری بود ای کاش آدمها کمی مهربانتر بودند ای کاش باران احساس همیشه می بارید ای کاش هرگز قصه عشق پایان نداشت ای کاش جاده احساس انتها نداشت ای کاش همیشه فانوس زندگی روشن بود ای کاش عمر این قلب های سنگی تمام می شد ای کاش بال و پر پرستوی خوشبختی نمی شکست ای کاش عشق در قلب همه زندگی می کرد ای کاش...
-
ترس ماهی
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 18:38
این روزها ترس از این دارم تو این دنیای بی رحمی آدمها مثل ماهی باشم که نمی داند از ترس کوسه ها به کجا پناه ببرد.
-
فریاد و سکوت
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 18:33
می خواهم در دل این سکوت با لبهای بسته فریاد بکشم از ظلم روزگار از این همه تنهایی از این غربت خسته ام بریدم شکستم
-
فصل شادی
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 18:14
قصه تنهایی ام یک قصه تکراری است اشک از چشمانم همیشگی است قلب کبودم به وسعت دریای غم بی انتهاست خون رگهایم تبلور سوگند به عهد و وفاست فرصتی تازه می خواهم برای آغاز فصل شادی سازی می خواهم برای لبخند زندگی لبخندی به شیرینی طعم عسل می دانم که این پروازی است بسوی شوق بی انتهای هستی
-
بوسه آسمان
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 17:51
آن زمان که آسمان بر زمین بوسه می زند، لحظه ای است که شکوفه های لبخند در باغ رویاهای سبز زندگی شکوفا می شود و نهال عشق که آکنده از تبسم نیلوفر آبی است در قلب گندمزار مهربانی می روید.
-
تاوان
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 17:35
من تاوان کدامین گناه را می دهم که صدها بار می شکنم اما دم نمی زنم سوگند به خدا رویایم را در امواج دریا پنهان کردم تا همکلام دریا شوم هر نفسم با هر قطره اشکم فریاد می کشد این دنیا به سیاهی شب است دنیای امروز دنیای مرگ عاطفه هاست می خواهم بر برگ برگ یاس دلم بنویسم مرگ بر زندگی
-
چشم به راه تو
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 17:10
دستان لرزانم خیلی وقت است به سویت دراز شده دریچه قلبم سالهاست به رویت باز شده من سالهاست تو را فریاد می زنم اما تو نه صدایم را می شنوی و نه اشکهایم را می بینی نگاهم چشم دوخته به دنیای عشق تو بنگر مرا که دیوانه وار می پرستم نفس تو را