دلم خون شده از دست این آدمها
اینجا آدمها آدمیت را گم کردند
به جای محبت، کینه را رسم زندگی کردند
چهره هایشان نقاب گرگ
و دستانشان چنگال ببر است
بگذارید دروازه این شهر باز شود
می خواهم از این شهر بروم
دیاری می شناسم که در آن محبت حراج شده
عشق در میان مردمش همانند بهار شده