قسم می خورم خواستم عاشقانه زندگی کنم
خواستم صادقانه در این جاده زندگی بمانم
اما در انتهای جاده غریبانه شکستم
بغض بی صدام فرو ریخت از باران احساسم
گویی سرنوشت نخواست این قصه مرا
آنچه برایم به یادگار نوشت
خشکیدن دریای عشق بود و بس
گریه من شاید از ضعف باشد
شاید خیلی کودکانه باشد
شاید خیلی بی غرور
اما هرگاه گونه هایم خیس می شود
از باران اشکهایم
می دانم نه ضعیفم نه یک کودک
می دانم پر از احساسم
خیلی زود دیر می شه
قصه من و تو تموم می شه
اگر به سراغم نیایی دوباره
دلم می میره در حسرتت تو سینه
می ترسم این نفسهای آخر باشه
در این قفس تنهایی یه بغضه که می گه
اگر باشی در کنارش جانی تازه می گیره
شک نکن قلبم در قلب تو متولد شده