دیروز او رادر خیابان زندگی دیدم
تمام دار و ندارش را حراج کرده بود
ایستادم و به چشمانش ذل زدم
با نگاهی نگران گفت: بی انصاف چانه نزن
حسرت هایم به قیمت عمرم تمام شد
با لبخندی تلخ گفتم: چانه نمی زنم.
می خواهم حسرتهایت را با رویاهایم عوض کنم
بی شک در این حراج آنکه می بازد منم نه تو
سلام عسل خانوم.
خوشحالم از آشناییتون...
وبلاگتون چقدر شبیه منه!!!!
راستی ببخشید این شماره ای که تو پروفایلتون گذاشتید واسه چیه؟؟؟
سلام. منم وبلاگتونو دیدم.یه سؤال. شما چطور عکس گذاشته بودید.من می خوام کنار نوشته هام عکس بذارم.بار دوم که دیدم عکسها نبودند.لطفاً راهنمایی کنید.اون شماره هم شماره خودم هست.درصورت نیاز باهام تماس بگیرند.
سلام عسل عزیز.من تازه شروع به وبلاگ نویسی کردم و دوس دارم آدم های بیشتری نوشته هام رو بخونن.می خواستم ازتون دعوت کنم اگه دوست داشتی به وبلاگم سر بزنی و اولین نوشته هام رو بخونی.راستی به سوال،این نوشته ها دل نوشته های خودته یا از کتابها خوندی شون؟به هر حال قشنگ هستن،می خوام بخونمشون و برای عزیزم بفرستم.مرسی.
سلام.ضمن عرض تبربک برای وبلاگتون، من نتوانستم وبلاگتونو پیدا کنم.اما بازم سعی می کنم و حتماً نوشته های شمارو می خونم.دست نوشته هایم همشون از خودم است.خوشحال می شم همشه نظرتون رو برام بذارید.من دوست دارم نظر خوانندگانم را بدانم.به احتمال زیاد اگه بتونم چاپ می کنم.
آخرش نفهمیدم حسرت ها را میخورند لذت ها را میبرند یا برعکس؟
برعکس بودنو نمی دونم اما می دونم لذت ها اینقدر کمرنگ شدند که دیگه دیده نمی شن هرچی هست حسرته
Aliiiiiiiiiiii bod azizam