واژه ها را گم کردم در وصف تو
دنیایم را آشیانه کردم در نگاه تو
لحظه ها را می شمارم برای بودن با تو
روزها را می شمارم برای بودن با تو
نمی دانم این چه حسی است
اما می دانم دوستیت را دوست دارم
مهری است بی پایان
خاطراتم گم شده در این تاریکی شب
از آن دور دستها فانوسی تاب می خورد
سرابی می بینم
اسبهایی شیهه کنان در دل این کویر می دوند
زوزه ی گرگ ها سکوت شب را درهم می شکند
اینجا گرفتار گردبادی است بی رحمانه
یادم آمد
خاطراتم هستند در این میان
او را دیدم با نگاهی غریبانه
این گذشته ام بود که تکرار شد
این تکرار را دوست ندارم
می دانم ترانه هایم رنگ غم دارد
هر کلامم طعمی مانند زهر و عسل دارد
هر نفسم آه غربت و تنهایی دارد
مدتهاست می گویم شادی با من بیگانه است
اما امروز می گویم شادی را دیدم
شادی را در خنده کودکی 2 ساله دیدم
دستان کوچکش در دستان مادرش قفل شده بود
شوقی بی انتها در صورتش موج می زد
داشت به این سو و آن سو می دوید
ساده بگویم با شادی او بود که شاد شدم