عسل قلمت را بردار چیزی بنویس
می دانم حرفهایت حرف دل است
بگذار قلمت غمهایت را خط بزند
این فاصله ها را بشکند
دیوار غرور را ویران کند
بنویس از احساس رقص آب بر سنگ
بنویس از غنچه های باغ آرزو
بنویس از غم غربت ثانیه ها
بنویس از کودکی گریان خیره به دستان فرشته
بنویس از آنها که هیچ نمی دانند و می خندند
بنویس از آنهایی که واژه ها هم
از گفتنش خجالت می کشند
بنویس شکستن سکوت هم دیگر بی معناست
بنویس بترس از قهر زمین و آسمان
بنویس از تنهایی کویر خشک و سوزان
بنویس از خشم طوفان بی رحم
بنویس از غروب لحظه های زندگی
بنویس این آتش همه جا را سوزانده
بنویس این بازی دیگر بازیکن ندارد
بنویس از اینجا تا انتهای جاده فاصله نمانده
این قلم عسل بود که نوشت
اما می داند این بار هم چشمهایت را می بندی
بر آنچه دیدی و خواندی
قفل شده تنهایی ام در این سکوت شب
انگار در این تاریکی ستاره ها هم خوابیدند
انگار مهتاب هم بعضش را خورده
مثل این است که این قصه هر شب بوده
خسته شدم از این زنجیر سکوت و اشک من
بگو به خدا قصه ای دیگر برایم بنویسد