گاه دلم که می گیرد
چشمانم را می بندم و نیت می کنم
و از حافظ می پرسم حال و روزم را
به امید اینکه فال بگوید
سخنی غیر از غم و سیاهی
هربار از او این سخن می شنوم
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
باغبان پیری دیدم در باغ پر از گل
تکیه بردرخت
خیره به دستانش
با حلقه اشک در چشمانش
گفتم از چه غمگینی میان این همه گل
با بغضی غریب گفت ببین این شاپرک را
در میان دستانم له شد
تا به حال دستانم نوازش می داد این گلها را
بغضم را خوردم و گفتم دلگیر نباش
این گناه تونبود
شاپرک خود می داند به دنیا آمده
تا با یک اشاره له شود