عمری است بهانه ای برای زندگی می خواهم
امروز می خواهم بی بهانه بمیرم
بگویید کفنم را آماده کنند
برای پروازی آسمانی آماده ام
ای کاش از شادی زندگی سهمی برای من هم بود
ای کاش می شد پنجره نگاهم به روی قلبی مهربان باز شود
ای کاش می شد قاب زندگی را درآینه عشق اندازه گرفت
و از این آینه عکسی از سیمای دلدادگی گرفت
جوری که در تصور نگنجد
کاش می شد با پرستوی محبت همکلام شد
ای کاش بال و پرش نمی شکست
کاش بغضم با آسمان همراه نمی شد
کاش می شد هیچ کاشکی نگویم
نه اصلاً کاش از اول این قصه نبودم
دیشب که از پنجره به آسمان چشم دوختم
اشک در چشمانم حلقه می زد
ستاره ای از دوردستها به طرفم آمد
پرسید مگر دلتنگی که اینگونه می گریی؟
گفتم: آری، دلتنگم
دلتنگ از بودن از خواستن از ماندن
از این همه آرزو خسته ام
اگر خورشید را دیدی
بگو طلوع نکند
غروب این زندگی را می خواهم
و دیگر هیچ ...