خسته ام از شلاق زمانه
بر زمین می کوبد آرزوهایم را
تکرار می شوند نفس ثانیه ها
تا بشکنند فاصله غم و دیوار را
وقتی بی اختیار می بارد بغض رویاهایم
چه حیف شد جوانی ام
گذشتند همه روزهایم
در حسرت نداشته هایی که
همه بغض شدند
اشک شدند
سفید کردند شقیقه ام را
تا یادم بیندازد آینه که
این منم تحقیر شدم
با شلاق غرورم
درآوردم کفشهای گذشتمو
اما انگار بی خیال من نمیشه
همه جا دنبالم میاد سایه به سایه
نمی خواد باور کنه کهنه شده
دیگه جایی نداره
تو جاکفشی زمونه