نیشخند نزن بر صفحه روزگار
مدتهاست گذر کرده از پل نامردان
افتاده اکنون در کوچه ای بن بست
گرچه شکسته تمام وجودش
اما من دلواپس گرگهای گرسنه ام
چه بیهوده گریستم
بلعیدند تمام طعمه ها را
یاد گرفته بودم هروقت خسته شدم
از نو بنویسم احساسم را
اما این بار قلمم هم افتاده به گریه
می دونه دیگه هیچی آرومم نمی کنه