هم نفس می خواهم قدم گذارد
بر برگهای زرد و خسته پا به پایم
محکم بفشارد دستانم را
و بگوید
تویی تنها همدم لحظه های بی کسی ام
لبخند زدند آینه ها در هم
آمده شکوفه خنده بازهم
آمده جشن شادی به حکم خدا
تا بگوید
پیروز شدی بر شیطان این بار هم
این روزها نزدیک بعضی آدمها که
می شوم
خجالت می کشم از آدم بودنم
با خود فکر می کنم
اگر اینها آدمند
پس من کیستم