در دل این همه سنگ عشق آمد و گفت
بنگر مرا به زیبایی صدف مرواریدم
لمس کن مرا به لطافت نسیم بهارم
صدا کن مرا به دلدادگی برگ خزانم
بی اختیار رفت سویش دست دلم
انگار از قبل نوشته بود برایم
که بی چون و چرا او را بخواهم
یک لحظه خواب رفت دست دلم
بیدار که شد دیدم که من هم سنگ شدم
عشق توی داستانهاست
حتی واسه دوا درمون هم یه دونه بی غل وغش پیدا نمیکنی چه برسه به یه عشق واقعی
سلام
همه حرف منم همینه.
عالی...
با سلام
وقت بخیر
پرسشگری حس کودکانه ایی است که تا پایان زندگی باید همراهش داشت .
http://salamshokravi.persianblog.ir
شکروی
(◔◡◔)(◕‿◕)(◔◡◔)