دیگر نباید یکرنگ بود
باید که رنگ به رنگ بود
دراین دنیایی که آدمها
از یاد بردند زلالی چشمه را
بهر چه می جویی از این ناکجاآباد
که این رنگین کمان دگر رنگی ندارد
بازهم روزی دیگرخورشید طلوع کرد و آفتاب
رونمایی کرد.روشنایی و گرمایش بر صورتم تابید. از پشت شیشه پنجره این روشنایی هویداست اما من در این میان سردم است.آنقدر
سرد که این روزها، این گرما و روشنی رنگ و رویی ندارد.این روزها کمتر دست مهربانی
را می بینی که دست دیگری را بفشارد.
وای بر این هستی، به چشم های این آدمیان که می نگری، همه چیز می بینی جز عشق و
محبت.وقتی در خیابانهای این شهر راه می روم، عشق و محبت را بیشتر در میان کودکان
فال فروشی می بینم که با نگاه معصومانه در چشمانم ذل می زنند و با نگاهی ملتمسانه
کمک می خواهند.
می خواهم یادآور شور و هیجانی باشم که سالها پیش به عشق رسیدن به معنای واقعی حق و
عدالت و مهربانی ایستادیم.به گمانم انسانیت به تعبیری در غبار زندگی گم شده.از
بزرگان شنیدم بخاطر ظلم و سیاهی بود که به معنای واقعی طلوع خورشید مهربانی برای
اثبات حق بر باطل جنگیدیم.اما اکنون می بینم من در میان کسانی زندگی می کنم که ورد
زبانشان حقه و بی مهری و بی عدالتی است.آنها از دروغ و ریا خانه ای ساختند از جنس
سنگ.آنقدر بغضم در گلوبی صداست که اگر بگریم، به جای اشک خون سرازیر می شود.
من در عجبم این آدمها همان هایی بودند که برای گرفتن دست مظلومان بپا خاستند اما
اکنون این مظلومان را بر زمین می کوبند و لگدمال می کنند.خداوندا من می ترسم. من
از بودن و ماندن در این دنیا می ترسم.می دانم روزی که جهان از عشق تهی شد، جای
کینه و نفرت و خودخواهی می شود.