دلم لرزید وقتی گفتی
تنهایی ات با تنهایی ام یکی است
خواستم بگویم دستانم را بگیر
اما بغضم ترکید و چشمانم گریست
گفتم: آخرقصه را از همین اول می دانم
تنها می مانم.
سرنوشت من این است
بغض و اشک و حسرت ....
گفت:آخر قصه را تو نمی نویسی.
خدایت رقم می زند آنچه را که سهم توست
گفتم:همیشه از خدایم خواستم
آنچه در دل داشتم اما هنوزم تنهام
اگر تو خدایی دیگر داری
به خدایت بگو من دق کردم از تنهایی
مرا دیگر طاقتی نیست