آنقدر دلم تنگ است
که می خواهم این سکوت را بشکنم
می خواهم صدا بزنم عشق را
می خواهم بنویسم بخند بر تقدیر
که این کمترین حق من بر زمین است
ساز مخالف نمی زنم در این رودخانه
صدای آب بر این سنگ ها را دوست دارم
اما قایقم شکسته
می دانم گناهم همینه
بگذار با تکه های قلبم بسازم این قایق را
بگذار بمانم نشکن قلبم را
بازهم اسیر شدم انگار
اسیر آدمی در جلد شیر
بازهم طعمه این شیر شدم
باز آهویی شدم که نفس نفس می زند
از ترس دام شکارچی بی رحم
باز هم بره ای شدم با بغضی بی صدا
اسیر چنگال گرگ سیاه دل
من این طناب اسیری را باز کرده بودم
وای خدای من
کجای عاشقی رسم اسیری نوشتند
به گمانم نقطه پایان مرا اینجا نوشتند
همین جا بگیر نفسم را
دیگر طاقتی نیست مرا