این روزها ترس از این دارم تو این دنیای بی رحمی آدمها
مثل ماهی باشم که نمی داند از ترس کوسه ها به کجا پناه ببرد.
می خواهم در دل این سکوت با لبهای بسته فریاد بکشم
از ظلم روزگار
از این همه تنهایی
از این غربت
خسته ام بریدم شکستم
قصه تنهایی ام یک قصه تکراری است
اشک از چشمانم همیشگی است
قلب کبودم به وسعت دریای غم بی انتهاست
خون رگهایم تبلور سوگند به عهد و وفاست
فرصتی تازه می خواهم برای آغاز فصل شادی
سازی می خواهم برای لبخند زندگی
لبخندی به شیرینی طعم عسل
می دانم که این پروازی است
بسوی شوق بی انتهای هستی